در سایه ی سیاه و سفید هیچ امتیازی نیست !!!
با
توجه به مستندات موجود این شعر سروده مرحوم مهندس علی اصغر اصفهانی، متخلص
به سلیم می باشد که آن را در سال ۱۳۳۴ در کرمان سروده اند. ایشان از معلمان
کرمانی و نیز از شعرای معاصر و برجسته کرمان می باشند که چندین شعر از
ایشان در کتاب" تذکره شعرای کرمان" چاپ شده است.


«احمدک»
معلم چو آمد به نا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش ازاین بی خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروزهمان جا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت بنی آدم اعضای یکدیگر ند
وجودش به یکباره فریاد کرد که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم به پايین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش به جز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید، نماینده ی آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب می درخشید درچشم او
چرا احمد کودن بی شعور، معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه می گوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهري که ازچشم خودبیم داشت
بگوید كه فرق است ما بین او و آن کس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آن ها به دامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار ،ببین دست پر پینه ام شاهد است
سخن های او رامعلم برید هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبيد پابر زمين که اين پيک قلبت پر از کينه است
به من چه که مادرزکف داده ای ؟ به من چه که دستت پر از پینه است
يكی پيش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او به چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سويی جهید به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش ازاین بی خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروزهمان جا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت بنی آدم اعضای یکدیگر ند
وجودش به یکباره فریاد کرد که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم به پايین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش به جز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید، نماینده ی آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب می درخشید درچشم او
چرا احمد کودن بی شعور، معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه می گوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهري که ازچشم خودبیم داشت
بگوید كه فرق است ما بین او و آن کس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آن ها به دامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار ،ببین دست پر پینه ام شاهد است
سخن های او رامعلم برید هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبيد پابر زمين که اين پيک قلبت پر از کينه است
به من چه که مادرزکف داده ای ؟ به من چه که دستت پر از پینه است
يكی پيش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او به چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سويی جهید به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
"تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی"
+ نوشته شده در سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ ساعت 18:49 توسط بهرام توکلی - خانم عطوفتی
|